گنجور

 
عطار

در گذشت از وی به ساعت برق‌وار

جان خود در راه کرده او نثار

تا به سیم پرده او اندر رسید

ناگهان یک ماه‌روی نغز دید

دید او یک صورتی بس با کمال

رای و دانش ذات او صافی جمال

خرمن نورش طنابی کرده بود

ز آب چشمش چشمهٔ آبی کرده بود

صورت او معنی روح و حیات

روشنی او ز صنع کاینات

پر‌نشاط و خنده‌لب با رای و هوش

درّها آویخته بر روی و گوش

رفت پیش او سلامی کرد خوش

ماه‌روی او را جوابی داد خوش

ایستاد و پس زبانی برگشاد

سرّ او با خود دگر رمزی نهاد

چون شنود احوال او آن ماهرو‌ی

از سر عشق آمد او در گفت و گوی

گفت ای داننده اسرار بین

هم به نور طلعت ما راه بین

راه می‌بین و روان شو مردوار

جهد کن تا دل نماند در غبار

اوستاد ما در آنجا راز بین

آنگهی اسرار کلی باز بین

راز تو از پیر آمد پایدار

گر تو اکنون مرد عقلی پای‌دار

درگذر از پرده و او را نگر

کز پس پرده بسی راز دگر

می‌شود پیدا و خود بینی به‌راه

جهد کن تا بازآیی با پناه

گفت اکنون تو چه کس باشی بگوی‌؟

با من بیچاره اکنون راست گوی

گفت ای بیچاره کامی گیر و رو

این سخن از گفت من بپذیر و رو

سعی خود این جایگه باطل مکن

زود بگذر خویشتن واصل مکن

برگذشتم زو شدم در پرده باز

پرده دیگر دریدم هم به ناز