گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

بوسعید مهنه در آغاز کار

پیش لقمان رفت روزی بی قرار

سنگ در یک دست می افراشت او

سوخته در دست دیگر داشت او

شیخ گفتش چیست سنگ و سوخته

گفت تا گردانمت آموخته

میزنم این سنگ بر سر محکمت

سوخته برمینهم چون مرهمت

زانکه این دردی که این ساعت تراست

این چنین درمانش خواهد گشت راست

گه ز ضرب او جراحت میرسد

گه ز مرهم نیز راحت میرسد

گر ز ضرب او جراحت نبودت

تا ابد اومید راحت نبودت

راحت خود را شدی پیوسته دوست

بی جراحت نیز فقرت آرزوست