گنجور

 
عطار

بوسعید مهنه در آغاز کار

پیش لقمان رفت روزی بی قرار

سنگ در یک دست می افراشت او

سوخته در دست دیگر داشت او

شیخ گفتش چیست سنگ و سوخته

گفت تا گردانمت آموخته

میزنم این سنگ بر سر محکمت

سوخته برمینهم چون مرهمت

زانکه این دردی که این ساعت تراست

این چنین درمانش خواهد گشت راست

گه ز ضرب او جراحت میرسد

گه ز مرهم نیز راحت میرسد

گر ز ضرب او جراحت نبودت

تا ابد اومید راحت نبودت

راحت خود را شدی پیوسته دوست

بی جراحت نیز فقرت آرزوست