بود مجنونی بدست آئینهٔ
چون بکردی جمعه هر آدینهٔ
برگشادی پرده از آئینه باز
تا چو بیرون آمدی خلق از نماز
آینه در روی مردم داشتی
چون شدی مردم بسی بگذاشتی
خلق چون بسیار در چشم آمدیش
آینه بفکندی و خشم آمدیش
مردمان پیشش شدندی دلنواز
پس بدادندیش آن آئینه باز
باز چون آن خلق بسیار آمدی
بار دیگر خشم در کار آمدی
آینه در رهگذار انداختی
خلق از سر باز با او ساختی
گاه بگرفتی و گه بگذاشتی
گاه بفکندی و گه برداشتی
چون نبودی خلق را پروای او
عاقبت غالب شدی سودای او
گفتی آن باید مرا کاین مردمان
روی خود بینند حاضر یک زمان
لیک یک تن را همی نه کم نه بیش
وا نمیگردد ز روی و ریش خویش
هرکرا پروای خود نبود دمی
هرگزش پروای حق باشد همی
این چنین مشغول و سرگردان شده
در غم شغل جهانت جان شده
تا کی آخر جمع خواهی کرد تو
جمع چندان کن که خواهی خورد تو
ای که روزی میکنی چندین طلب
جان شیرین جوی و نور دین طلب
ای ترا هر لحظه تلبیسی دگر
در بن هر مویت ابلیسی دگر
در حقیقت رو ز عادت دور باش
نی ز ابلیسی بخود مغرور باش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.