گنجور

 
عطار

شاه دین محمود سلطان جهان

داشت استادی بغایت خرده دان

بود نام او سدید عنبری

ای عجب کافور مویش بر سری

شاه یک روزی بدو گفت ای مقل

وتعز من تشاء و تذل

آیت زیباست معنی بازگوی

از عزیز و از ذلیلم راز گوی

پیر گفتش گوئیا ای جان من

آیتی در شأن تست و آن من

قسم من عزست و آن تست ذل

تو بجزوی قانعی و من بکل

کوزهٔ دارم من و یک بوریا

فارغم از طمطراق و از ریا

تا که در دنیا نفس باشد مرا

بوریا وین کوزه بس باشد مرا

باز تو بنگر بکار و بار خویش

ملک و پیل و لشگر بسیار خویش

آن همه داری دگر میبایدت

بیشتر از پیشتر میبایدت

من ندارم هیچ و آزادم ز کل

تو بسی داری دگر خواهی ز ذل

پس مرا عزت نصیب است از حبیب

بی نصیبی تو زعزت بی نصیب

ای دریغا ترک دولت کردهٔ

خواریت را نام عزت کردهٔ

بار هفت اقلیم در گردن کنی

عالمی را قصد خون خوردن کنی

تا دمی بر تخت بنشینی بناز

میمزن چون مینیاری خورد باز