گنجور

 
عطار

رفت شبلی ابتدا پیش جنید

گفت هستم پای تا سر جمله قید

می چنین گویند در هر کشوری

کآشنائی را تو دادی گوهری

یا ببخش و گوهرم همراه کن

یا نه بفروش و مرا آگاه کن

گفت اگر بفروشم این گوهر ترا

چون بها نبود کند مضطر ترا

ور ببخشم چون دهد آسانت دست

قدر نشناسی و گردی خودپرست

لیک همچون من قدم از فرق کن

خویش در بحر ریاضت غرق کن

تا در آن دریا به صبر و انتظار

آیدت آن گوهر آخر با کنار