رفت شبلی ابتدا پیش جنید
گفت هستم پای تا سر جمله قید
می چنین گویند در هر کشوری
کآشنائی را تو دادی گوهری
یا ببخش و گوهرم همراه کن
یا نه بفروش و مرا آگاه کن
گفت اگر بفروشم این گوهر ترا
چون بها نبود کند مضطر ترا
ور ببخشم چون دهد آسانت دست
قدر نشناسی و گردی خودپرست
لیک همچون من قدم از فرق کن
خویش در بحر ریاضت غرق کن
تا در آن دریا به صبر و انتظار
آیدت آن گوهر آخر با کنار