گنجور

 
عطار

فاضل عالم فضیل آن ابر اشک

گفت از پیغامبرانم نیست رشک

زآنکه ایشان هم لحد هم رستخیز

پیش دارند و صراطی نیز تیز

جمله با کوتاه دستی و نیاز

کرده در نفسی زفان جان دراز

وز فرشته نیز رشکم هیچ نیست

زآنکه آنجا عشق و پیچاپیچ نیست

لیک ازآن کس رشکم آید جاودان

کو نخواهد زاد هرگز در جهان

باز گردد خوش هم از پشت پدر

تا شکم مادر نیارد بر زبر

کاشکی هرگز نزادی مادرم

تا نکردی کشته نفس کافرم

بکشدم نفسم که نفسم کشته باد

بکشدم در خون که در خون گشته باد

از توانگر بودن و درویشیم

هیچ خوشتر نیست از بی خویشیم

چون مرا از ترس این صد درس هست

هر کرا جانست جای ترس هست