گنجور

 
عطار

خاشه روبی بود سرگردان راه

خاشه میرفتی همه در کوی شاه

سایلی پرسید ازو کای پرهوس

خاشه چون در کوی شه روبی و بس

گفت تا خلقان بدانندم همه

خاشه روب شاه خوانندم همه

تا ابد نقد من این انعام بس

خاشه روب کوی شاهم نام بس

آنکه او داعی من آمد برین

یاد داریدش دعا از صدق دین

این دم از گفتن نیندیشم بسی

چون خموشی هست در پیشم بسی

زود خواهد بود کاین جان و دلم

فرقتی جویند از آب و گلم

شیر مرد اگر دلت خواهد همی

عزم کن برگورم و بگری دمی

برسر عطار چون زاری گری

اندکی بنشین و بسیاری گری

باز پرس از حال من حالی به راز

تاجواب تو دهم از گور باز

حالم آن دم از زفان حال پرس

کر شو و حال از زفان لال پرس

تشنگی من ببین در زیر خاک

یک دمم آبی فرست از اشک پاک

کاشکی هرگز نبودی نام من

تا نبودی جنبش و آرام من

هر کرا در پیش این مشکل بود

خون تواند کرد اگر صددل بود

صد جهان جان مبارز آمده

هست سرگردان و عاجز آمده

زین چنین کاری که در پیش آمدست

علم مفلس عقل درویش آمدست