گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

خلق از حجاج بسیاری گریست

زآنکه با او کس نمی یارست زیست

جمله را خواند آن زمان حجاج و گفت

از شما من راز نتوانم نهفت

خویشتن را بنگرید ای مردمان

تا چه بد خلقید حق را این زمان

کو چو من خلقی برون آورده است

بر سر جمله مسلط کرده است

ظلم و عدل و زشت و خوب و کفر و دین

از جهان عقل میخیزد یقین

گر جهان عقل را بر هم نهی

ذرهٔ‌عشقش کند دستی تهی

عشق را جان صرف کردی محو گیر

عقل را چون صرف خواندی نحو گیر

چون زعین عشق گردی دردناک

پاک گردی پاک از اوصاف پاک

چون نماند در ره عشقت صفات

ذات معشوقت دهد بی تو حیات

لاجرم تا یک نفس باشد ترا

هستی معشوق بس باشد ترا