خلق از حجاج بسیاری گریست
زآنکه با او کس نمی یارست زیست
جمله را خواند آن زمان حجاج و گفت
از شما من راز نتوانم نهفت
خویشتن را بنگرید ای مردمان
تا چه بد خلقید حق را این زمان
کو چو من خلقی برون آورده است
بر سر جمله مسلط کرده است
ظلم و عدل و زشت و خوب و کفر و دین
از جهان عقل میخیزد یقین
گر جهان عقل را بر هم نهی
ذرهٔعشقش کند دستی تهی
عشق را جان صرف کردی محو گیر
عقل را چون صرف خواندی نحو گیر
چون زعین عشق گردی دردناک
پاک گردی پاک از اوصاف پاک
چون نماند در ره عشقت صفات
ذات معشوقت دهد بی تو حیات
لاجرم تا یک نفس باشد ترا
هستی معشوق بس باشد ترا
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.