خواندمحمود را سر بی خویشئی
عاشقی را مانده در درویشئی
عاشق درویش بود و سوخته
سینهٔ همچون چراغ افروخته
گفت ای درویش با من راز گوی
نکتهٔ از عشق وعاشق بازگوی
زانکه میگویند مرد عاشقست
هرچه تو در عشق گوئی لایقست
بود ایاز ماهروی آنجایگاه
چست بر پای ایستاده پیش شاه
عاشق درویش گفت ای شهریار
تو نهٔ عاشق ترا با این چکار
نکتهٔ عشاق عاشق را سزاست
گر نپرسی چون نهٔ عاشق رواست
شاه گفت آخر چرا عاشق نیم
عاشقی را به ز تو لایق نیم
گفت اگر تو هیچ عاشق بودهٔ
شاد بنشسته نمی آسودهٔ
خوش بود عاشق نشسته دل بجای
بر سرش استاده معشوقش بپای
عشق را گر بودئی صاحب یقین
نیستی استاده معشوقت چنین
کار و بار سلطنت داری تو دوست
پس بسر باریت عشقی آرزوست
عشق در درویشی و خواری دهند
نه بکار و بار سر باری دهند
خسروی بس باشدت ای شهریار
عشق و درویشی برو با من گذار
عشق در معشوق فانی گشتن است
مردن او را زندگانی گشتن است
زندگانی گر ترا از مرگ نیست
عاشقی ورزیدنت پر برگ نیست
در مقام عشق اگر بالغ شوی
از عذاب جاودان فارغ شوی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.