گنجور

 
عطار

کافری پیش خلیل آمد فراز

گفت نانی ده بدین صاحب نیاز

گفت اگر مؤمن شوی وآئی براه

هرچه دل میخواهدت از من بخواه

این سخن کافر چو بشنود از خلیل

درگذشت اوحالی آمد جبرئیل

گفت حق میگوید این کافر مدام

از کجا میخورد تا اکنون طعام

او که چندین گاه نان مییافتست

ازخداوند جهان مییافتست

این زمان کو از درت نان خواه شد

تن زدی تا گرسنه در راه شد

چون توئی دایم خلیل کردگار

باخلیل خویش شو در جود یار

چون تو فارغ از بخیلی آمدی

جود کن چون در خلیلی آمدی

یا رب این انعام و بخشایش نگر

عین آرایش برآلایش نگر

با چنین فضلی ترا در پیشگاه

کی توان ترسید از بیم گناه

زآنکه آن دریا چو در جوش آیدت

نیک و بد جمله فراموش آیدت