گنجور

 
عطار

با رفیقی شب روی فرزانهٔ

شد بدزدی نیم شب درخانهٔ

ناگهی آن یار خود راگفت زود

پای بیرون نه ازین خانه چو دود

یار ازو پرسید کآخر حال چیست

نیست کس بیدار پرهیزت ز کیست

گفت میکردم طلب تا هیچ هست

پارهٔ نانم مگر آمد بدست

بر فراموشی نهادم در دهان

چون بخوردم یادم آمد در زمان

کآخر اینجا خورده شد نان و نمک

گر بد اندیشی شوی رد فلک

کاملان در راه خود خون خورده اند

بندگی و حق گزاری کرده اند

لاجرم در بندگی سلطان شدند

بهتر خلق جهان ایشان شدند

بندگی و چاه باید حبس نیز

تا شوی در مصر چون یوسف عزیز

گر چو جعفر آمدی صادق بباش

ور چو معشوق آمدی عاشق بباش

چون حسن شو هم بعلم و هم بکار

تا حسن آئی تونیز اندر شمار

لعب کم کن چند بازی کعب را

تا چو کعب آئی تو کار صعب را

نیست ازتو چون ربیع آئی بدیع

چون خریف نفس رفت اینک ربیع

اعجمی شو چون حبیب از غیر دور

تا حبیبت نام آید از غیور

گر چو معروف از خدا واقف شوی

زود هم معروف و هم عارف شوی

گر چو ابراهیم ادهم بایدت

اشهب تقوی مسلم بایدت

گر چو ثوری بایدت در دل چراغ

طالع ثوری برون کن از دماغ

گر چو طاووس یمانی بایدت

پر طاووس معانی بایدت

گر ترا چون فتح میباید مقام

کار کن تا فتح بینی والسلام

گر تو خود را سهل خواهی اهل باش

دین چو سهل افتاد هم چون سهل باش

گر تو در دین چون سری داری سری

این سری را ترک کن چون آن سری

ور ترا همچون شه کرمانست سوز

پس شه کرمان توئی و نیمروز

ور عطا دانی تو نه کسب و جزا

پس ابوالفضلی تو و ابن عطا

ور کمال و صفو نوری بایدت

از زر تاریک دوری بایدت

هرکه او مالک بوددینار را

مالک دینار نبود کار را

چون نمانی و بمانی این همه

گر نمیدانی بدانی این همه

چون بدانی هیچ نادانی مکن

تا توانی هرچه بتوانی مکن

لطف و شفقت مهربانی پیش گیر

راه از بهر صلاح خویش گیر

ذرهٔ‌ گر شفقت جانت دهند

پایگاه آل عمرانت دهند