گنجور

 
عطار

گشت پیدا یک کبوتر نازنین

رفت موسی را همی در آستین

از پسش بازی درآمد سرفراز

گفت ای موسی بمن ده صید باز

رزق من اوست ازمنش پنهان مدار

لطف کن روزی من با من گذار

گشت حیران موسی عمران ازین

میتوان شد ای عجب حیران ازین

گفت این یک را امانم حاصل است

واندگر یک گرسنست این مشکلست

زینهاری پیش دشمن چون کنم

هست دشمن گرسنه من چون کنم

گفت اکنون هیچ دیگر بایدت

گوشتت یا این کبوتر بایدت

باز گفتا گوشتی گر باشدم

راضیم به از کبوتر باشدم

کز لکی خواست از پی مهمان خویش

تا ببرد پارهٔ از ران خویش

باز چون گشت ای عجب واقف زراز

شد فرشته صورت و گم گشت باز

گفت ما هر دو فرشته بودهایم

تا ابد از خورد و خفت آسودهایم

لیک ما را حق فرستاد این زمان

تا کند معلوم اهل آسمان

شفقت تو درامانت داشتن

رحمت تو در دیانت داشتن

هرکرا چشمی بشفقت باز شد

در حریم قرب صاحب راز شد

عفو آمد مذهبش تا بود او

بی کرم یک دم نمیآسود او