گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

بود اندر عهد موسی کلیم

برخ اسود بیدلی با دل دو نیم

آنچنان سر سبزئی در برخ بود

کز سوادش چهرهٔ دین سرخ بود

شد تبه بر آل اسرائیل کار

زانکه آمد خشک سالی آشکار

سایه میافکند قحطی سهمناک

خواستند افتاد خلقی در هلاک

خلقی آمد پیش موسی سر بسر

تا باستسقا برون آید مگر

رفت موسی سوی صحرا بی قرار

خواست باران ازخدای کامکار

هم باستسقا نماز آغاز کرد

هم ید بیضا دعا را باز کرد

گرچه بسیاری دعا گفت آن زمان

هیچ اثر پیدا نیامد در جهان

رفت موسی بعد ازان یکبار نیز

برنیامد کار دیگر بار نیز

خواست شد خلقی در آن تنگی هلاک

رفت موسی گفت ای دانای پاک

چیست دارو تا شود درمان پدید

چیست فرمان تا شود باران پدید

حق تعالی گفت با موسی براز

گر ببارانست قومت را نیاز

بندهٔ دارم که او گوید دعا

از دعای او شود حاجت روا

موسی آمد باز جست آن بنده را

برخ دید آن بندهٔ فرخنده را

برخ را گفت ای لطیف نامدار

چون جهان را قحطی آمد آشکار

سوی صحرا رنجه شو فردا پگاه

وز خدا از بهر باران ابر خواه

زانکه گر زین سان بماند خشک سال

عمر بر خلق جهان آید زوال

روز دیگر برخ آمد سوی دشت

پس جهانی خلق بر وی گرد گشت

گفت یا رب خلق را در خون مکش

هر زمان در رنج دیگر گون مکش

خلق را از خاک چون برداشتی

گرسنه آخر چرا بگذاشتی

یا نبایست آفریدن خلق را

یا نه بیشک لقمه باید حلق را

لطف کم شد یا کرم گوئی نماند

وآن همه انعام و نیکوئی نماند

آن همه دریای بخشش کان تراست

می نبخشی می نریزی آن کجاست

گر تو زان می آوری این قحط سال

تا دهی خلقان خود را گوشمال

بعد ازین ترسی که نتوانی همی

بل توانی کرد بآسانی همی

لطف کن این خلق حیران را بدار

جان چو دادی نان ده و جان را بدار

تا بگفت این فصل را برخ سیاه

مرد بالا گشت از باران گیاه

جملهٔ عالم ز باران تازه شد

دل خوشی خلق بی اندازه شد

روز دیگر موسی عمران مگر

دید ناگه برخ را بر رهگذر

گفت ای موسی بدیدی آن زمان

با خدای تو چه گفتم آن چنان

گرمی من دیدی و گفتار من

مردی من دیدی و هنجار من

زین سخن موسی چنان در تاب شد

کآتش خشم آمدش وز آب شد

جوش میزد خشم او چون بحر ژرف

خواست تا او را برنجاند شگرف

تا چنین شوریدهٔ نه سر نه بن

این چنین گستاخ چون گوید سخن

جبرئیل آمد که ای موسی متاب

پس مرنجان برخ را از هیچ باب

زانکه حق میگوید این برخ سیاه

هست ما را بندهٔ از دیرگاه

لطف ما را او بهر روزی سه بار

می بخنداند چو گلبرگ بهار

لطف ما را خنده از گفتار اوست

کار تو نیست این و لیکن کار اوست

هر کسی خاصیتی یافت از اله

بود این خاصیت برخ سیاه

تو چه دانی سر عشق ای بی خبر

چون نمیآئی ز خواب و خور بسر

می نیاسائی ز خورد و خفت تو

خود نداری کار جز برگفت تو

شام خورد و بامدادان خفتنت

هست پیشین تادگر بد گفتنت

چون خلیل آن یک دمی خفت ای عجب

در پسر کشتن فتاد او زین سبب

روز و شب میخسبی و خوش میخوری

این خری باشد نه مردم پروری

طبع خر داری نگویم مردمت

جو خور ای خر ای دریغا گندمت

مردم آخر خر چگونه اوفتاد

قصهٔ پس پاشگونه اوفتاد

تا ببازار جهانت خوانده اند

پاشگونه برخرت بنشانده اند

تا کی از کوری و تا چند از کری

ای خر آخر پاشگونه بر خری

ماندهٔ دایم اسیر ننگ و نام

وانگهی گوئی که شد دوری تمام

سال و مه خون میخوری در حرص و آز

مینهی این را لقب عمری دراز

روز و شب جان میکنی بی زاد و برگ

زیستن میخوانی این را تو نه مرگ

ای خضابت را جوانی کرده نام

مرگ دل را زندگانی کرده نام

وی ورم را نام کرده فربهی

راست چون‌آزادی سرو سهی

زرد را کرده ز گلگونه عزیز

سرخ رویش خوانده و سر سبز نیز

مشک را از باد رستی میدهی

حیز را تعلیم کستی میدهی