گنجور

 
عطار

آن یکی دیوانهٔ پرسید راز

کای فلان حق را شناسی بی مجاز

گفت چون نشناسمش صد باره من

زانک ازو گشتم چنین آواره من

هم ز شهر و هم زخویشان دور کرد

دل زمن برد و مرا مهجور کرد

روز و شب در دست دارد دامنم

جمله من او را شناسم تا منم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode