آن یکی دیوانهٔ پرسید راز
کای فلان حق را شناسی بی مجاز
گفت چون نشناسمش صد باره من
زانک ازو گشتم چنین آواره من
هم ز شهر و هم زخویشان دور کرد
دل زمن برد و مرا مهجور کرد
روز و شب در دست دارد دامنم
جمله من او را شناسم تا منم