گنجور

 
عطار

آن یکی دیوانه را می‌تاختند

کودکانش سنگ می‌انداختند

درگریخت او زود در قصر عمید

بود او در صدر آن قصر مشید

دید در پیشش نشسته چند کس

باز می‌راندند از رویش مگس

بانگ بر وی زد عمید از جایگاه

گفت « ای مدبر که داد این جات راه ؟»

گفت « بود از دیدهٔ من خون چکان

زانکه سنگم می‌زدند این کودکان

آمدم کز کودکان بازم خری

خود تو صد باره ز من عاجزتری

چون ترا در پیش باید چند کس

تا ز رویت باز می‌راند مگس

کودکان را چون ز من داری تو باز ؟

سرنگونی تو به حق نه سرفراز

تو نه‌ای میری اسیری دایمی

زانکه محکومی بحق نه حاکمی »

میر آن باشد که با او در کمال

دیگری را نبود از میری مجال

نیست باقی سلطنت بر هیچکس

تا بدانی تو که یک سلطانست بس