نان پزی دیوانه و بیچاره شد
وز میان نان پزان آواره شد
شهر میگشتی چو پی گم کردهٔ
گردهٔ میخواستی بی کردهٔ
سایلی پرسید ازو کای حیله جوی
گردهٔ بی کرده چون باشد بگوی
گفت تا من پختمی یک گرده نان
گردهٔ نو در رسیدی همچنان
تا بپختی گردهٔ ای بیخبر
در بر ریشم نهادندی دگر
چون سری پیدا نبد این گرده را
سر بگردید از جنون این مرده را
بر دلم چیزی درآمد از اله
گفت صد گرده مپز یک گرده خواه
روز تا شب گردهٔ نان میبست
گردهٔ آخر رسد از صد کست
خوش خوشی میرو میانراه تو
گردهٔ بی کردهٔ میخواه تو
چارهٔ صد گرده میبایست کرد
تا مرا یک گرده میبایست خورد
این زمان هر روز شکر میخورم
به زنان صد چیز دیگر میخورم
گرترا نان نرسد از حق زان بود
تادلت پیوسته سرگردان بود
زانکه گر سرگشتهٔ نان خواهدش
ندهدش نان زانکه گریان خواهدش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.