گنجور

 
عطار

در حرم بادی مگر میجسته بود

شیخ نصرآباد خوش بنشسته بود

جملهٔ استار کعبه در هوا

خوش همی جنبید از باد صبا

شیخ را خوش آمد آن از جای جست

درگرفت آن دامن پرده بدست

گفت ای رعنا عروس سر فراز

در میان مکه بنشسته بناز

جلوه داده چون عروسی خویش را

کرده بیجان عالمی درویش را

صد جهان مردم چو حیرانی ز تو

گشته هر زیر مغیلانی ز تو

عاشقی را هر نفس بندی کنی

کشته چندین جلوه تا چندی کنی

این تفاخر وین تکبر تا بکی

ای میان تو تهی پر تا بکی

گر ترا یکبار بیتی گفت یار

گفت یا عبدی مرا هفتاد بار

هرکه در سر محبت بنده شد

تا ابد هم محرم و هم زنده شد

سر او برتافت از پیشان کار

دوستان را در ربود از نور و نار

تا ز دوزخ فرد و آزاد آمدند

بی بهشت عدن دلشاد آمدند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode