گنجور

 
عطار

کرد عمرو قیس را مردی سؤال

گفت اگر فردا خدای ذوالجلال

سر بدوزخ در دهد ناگه ترا

در چه شغلی ره بود آنگه ترا

گفت برگیرم عصا و رکوهٔ

میزنم در گرد دوزخ خطوهٔ

زار میگویم که این زندان اوست

وین سزای آنکه اورا داشت دوست

دید آن شب حق تعالی را بخواب

کرد عمرو قیس را حالی خطاب

گفت هان ای بدگمان خلق آفرین

کی کند با دوستان خود چنین

دوستان آید بفردوسم دریغ

کی ز دوزخشان نهم بر حلق تیغ