گنجور

 
عطار

آن یکی پرسید از مجنون مگر

کز کدامین سوی قبله ست ای پسر

گفت اگر هستی کلوخی بیخبر

اینکت کعبه ست در سنگی نگر

کعبهٔ عشاق مولی آمدست

آن مجنون روی لیلی آمدست

چون تو نه اینی نه آن هستی کلوخ

قلبت از سنگ است ای بیشرم شوخ

گرچه کعبه قبلهٔ خلق جهانست

لیک دایم قبله جای کعبه جانست

در حرم گاهی که قرب جان بود

صد هزاران کعبه سرگردان بود