گنجور

 
عطار

رابعه یک روز در وقت بهار

شد درون خانهٔ تاریک و تار

سر فرو برد از همه عالم بزیر

همچنان میبود خوش خوش تا بدیر

پیش او شد زاهدی گفت این زمان

خیز بیرون آی وبنگر در جهان

تا ببینی صنع رنگارنگ او

چند باشی بیش ازین دلتنگ او

رابعه گفتش که تو در خانه آی

تا به بینی صانع ای دیوانه رای

تا چه خواهم کرد صنع بحر و بر

صانعم نقدست با صنعم مبر

گر بصانع در دلت راهی بود

در بر آن صنع چون کاهی بود

چون کسی را این چنین راهیست باز

از چه باید کرد بر خود ره دراز

کعبهٔ جان روی جانان دیدنست

روی او در کعبهٔ جان دیدنست

گر چنین بینی جهان بین خوانمت

ورنه نابینای بی دین خوانمت