گنجور

 
عطار

بوسعید مهنه قبضی داشت سخت

خادمی را گفت زود ای نیکبخت

سخت بی‌خویشم دمی با خویشم آر

هرکه را بینی برون شو پیشم آر

تا سخن گوید ز هر جانی مرا

راه بگشاید مگر جایی مرا

رفت خادم دید گبری خواندش

پیش شیخ آوردش و بنشاندش

شیخ گفتش حال خویشم بازگوی

نقد وقت خویش پیشم بازگوی

گبر گفتش ای امام هر یکی

در وجود آمد مرا دی کودکی

کردمش من نام جاویدان زیاد

دوش مرد و شیخ جاویدان زیاد