گنجور

 
عطار

داشت اندر خانه اسحق ندیم

بندهٔ در خدمت او مستقیم

دایماً هر روز پیش از آفتاب

میکشیدی تا بشب از دجله آب

چون نمیشد تشنگی و آب کم

مینزد یک دم غلام از کار دم

دید روزی خواجه او را بیقرار

فارغ از خلق و شده مشغول کار

خواجه گفتش کیف عیشک ای غلام

گفت کاری سخت دارم بر دوام

در میان دو بلا افتاده ام

سرنگون در زیر پا افتاده ام

هست از یک سویم آبی بی قیاس

وز دگر سو تشنگان ناسپاس

دجله را خالی بکردن روی نیست

تشنه را سیری سر یک موی نیست

در میان دجله و تشنه مدام

مانده ام درآمد و شد والسلام

در میان دین و دنیا مانده ام

گه بمعنی گه به دعوا مانده ام

نه ز دینم میرسد بوئی تمام

نه دمی دنیام میگیرد نظام

من نه این نه آن ز راه افتاده باز

خردغل باری گران راهی دراز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode