گنجور

 
عطار

گفت محمود و ایاز سیمبر

فخر کردند ای عجب با یکدگر

گفت محمود از سر رعنایئی

کیست چون من در جهان آرایئی

سند و هند و ترک و روم آن منست

هفتصد خسرو بفرمان منست

لشگر و پیل مرا اندازه نیست

هیچ سلطان را چنین آوازه نیست

در زمان برجست ایاز نیک نام

باز پس میرفت تا هفتاد گام

گفت دارم یک سخن با شهریار

هست دستوری شهش گفتا بیار

گفت اگر داری جهان پر صف شکن

لیک محمودی نداری همچو من

گر ترا هر دوجهان پر کس بود

این چه من دارم مرا می بس بود

گر تجلی جمالت آرزوست

پای تا سر دیده شو در پیش دوست

تا بدان هر دیده در دارالسلام

تا ابد دیدار بخشندت مدام

دیدهٔ بیناست جان را زاد راه

از خدای خویش دایم دیده خواه