بر سر منبر امامی رفته بود
گرم گشته این سخن میگفته بود
کو خداوندیست بی چون و چرا
هرگزش بر دامن آن کبریا
از مذلت ذرهٔ ننشست گرد
نه نشیند نیز کو پاکست و فرد
بیدلی را این سخن آمد بگوش
بانگ بر زد گفت ای جاهل خموش
زانکه خود گرد مذلت گر رواست
دایماً بر دامن آن کبریاست
این همه خاکی نمیبینی مدام
تا ابد گرد مذلت این تمام
دامن آن کبریا کرده بدست
کرده چون گردی بران دامن نشست
آدمی را هست همچون حق یکی
نیست حق را همچو خویشی بیشکی
لاجرم مردم همه در کار اوست
منتظر بنشستهٔ دیدار اوست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.