گنجور

 
عطار

عاشقی می‌مرد چون دل زنده داشت

لاجرم چون گل لبی پرخنده داشت

سایلی گفتش که این خنده ز چیست‌؟

خاصه در وقتی که می‌باید گریست‌؟

گفت با معشوق خود چون عاشقم

می‌زنم یک دم که صبحی صادقم

صبح را خنده صواب آید صواب

کاو درون سینه دارد آفتاب

گرچه من خورشید دارم در میان

بر طبق ننهاده‌ام چون آسمان

آفتابی هر که را در جان بوَد

گر بخندد همچو صبح آسان بود

من که روزم آمد و شب در گذشت

یارم آمد رب و یارب درگذشت

گر کنم شادی و گر خندم‌، رواست

گر گشایم لب و گر بندم‌، رواست

چون شود خورشید عزّت آشکار

هشت جنّت گردد آنجا ذره‌وار

بی‌جهت چندانکه بینی پیش و پس

از همه سویی یکی بینی و بس

جمله او بینی چو دایم جمله اوست

نیست در هر دو جهان بیرون ز دوست