گنجور

 
عطار

چون زلیخا شد ز یوسف بی‌قرار

با میان آورد عشقش از کنار

بر زلیخا شد همه عالم سیاه

تا کند یوسف بسوی او نگاه

ذره‌ای یوسف بدو می‌ننگریست

تا زلیخا بر سر او می‌گریست

هر زمان از پیش او برخاستی

خویش از نوع دگر آراستی

جلوه می‌کردی به‌پیش روی او

ننگرستی هیچ یوسف سوی او

چون زلیخا شد به‌جان درمانده

حیلتی بر ساخت آن درمانده

خانه‌ای فرمود بر هر سوی او

کرده صورت جمله نقش روی او

چار دیوارش چو سقف از هر کنار

بود از نقش زلیخا پُر نگار

لایق آن خانه مفرَش ساخت او

هم ز نقش خود منقّش ساخت او

گفت یوسف قبلهٔ روی عزیز

چون نمی‌بیند چه خواهد بود نیز

چون رخم نقد عزیز عالم است

نیل مصر جامعم را شبنم است

چون عزیزم من چنین در چشم خود

برکشم چون مصر نیل از چشم بد

شش جهت در صورت خویش آورم

یوسف صدیق را پیش آورم

تا چو بیند نقش من از خانه او

همچو من از من شود دیوانه او

عاقبت چون حیله ساخت آن دلربای

کرد یوسف را درون خانه جای

یوسف از هر سوی که‌افکندی نظر

نقش آن دلداده دیدی پیش در

شش جهاتش صورت آن روی بود

ای عجب یک صورت از شش سوی بود

یوسف صدیق جان پاک تو

در درون خانهٔ پر خاک تو

چون نگه می‌کرد از هر سوی او

می‌ندید از شش جهت جز روی او

دید در هر ذره‌ای انوار حق

موج می‌زد جزو جزو اسرار حق

لاجرم گر ماهی و گر ماه دید

هر دو عالم نور وجه اللّه دید