گنجور

 
عطار

مار افسایی یکی حربه بدست

کرده بد بر مار سوراخی نشست

هر زمان میساخت معجونی دگر

هر نفس میخواند افسونی دگر

ناگهی عیسی برانجا درگذشت

مار آمد پیش او در سر گذشت

گفت ای روح اللّه ای شمع انام

هست سیصد سال عمر من تمام

مرد سی ساله مرا افسون کند

تا زسوراخم مگر بیرون کند

رفت عیسی عاقبت زانجایگاه

چون دگر باره فرود آمد براه

مرد را گفتا چه کردی کار را

گفت اندر سله کردم مار را

شد سر آن سله عیسی برگرفت

چون بدید او را سخن از سرگرفت

گفت ای مار از چه طاعت داشتی

خاصه چندانی شجاعت داشتی

آن همه دعوی که کردی از نخست

از چه افتادی چنین در دام سست

گفت من نفریفتم ز افسون او

میتوانستم که ریزم خون او

لیک چون بسیار حق را نام برد

نام حق خوش خوش مرا در دام برد

چون بنام حق شدم در دام او

صد چو جان من فدای نام او

وصل همچون آتشی جان سوزدت

یاد باید تا جهان افروزدت