گنجور

 
عطار

آن یکی درخواند مجنون را ز راه

گفت اگر خواهی تو لیلی را بخواه

گفت هرگز مینباید زن مرا

بس بود این زاری و شیون مرا

گفت او را چون نمیخواهی برت

این همه سودا برون کن از سرت

یاد خوشتر گفت از لیلی مرا

سرکشی او را و واویلی مرا

مغز عشق عاشقان یادی بود

هرچه بگذشتی ازین بادی بود

من نیم زان عاشقی شهوت پرست

تا کنم خالی زیاد دوست دست

تاکه باشد یاد غیری در حساب

ذکر مولی باشد از تو در حجاب

چون همه یاد تو از مولی بود

همچو مجنونت همه لیلی بود