گنجور

 
عطار

پیش ذوالقرنین شد مردی دژم

سیم خواست از شاه عالم یک درم

شاه کان بشنود گفت ای بی خبر

از چو من شاهی که خواهد این قدر

گفت پس شهری ده و گنجی مرا

تا براید کار بی رنجی مرا

گفت چندینی بشاه چین دهند

تو که باشی تا ترا چندین دهند

سالک سرگشته چون اینجا رسید

رخت همت هرچه بد اینجا کشید

روی از پس رفتنش ممکن نبود

ور ز پس میرفت دل ساکن نبود

ره بپیشان بردنش امکان نداشت

زانکه هیچ این ره سروپایان نداشت

دید عالم عالم از خون موج زن

گاه عرش و گاه گردون موج زن

صد هزاران عالم پر شور بود

جای زاری بد نه جای زور بود

لاجرم انبان زاری برگرفت

در بدر بی زور زاری درگرفت

خویشتن را رسته دید اول ز بند

لاجرم بر شد برین دود بلند

پر شد از پندار وسودا در گرفت

زان بدین زودی ز بالا درگرفت

اول آغازی نهاد از جبرئیل

صدقه میجست او چو ابناء السبیل

در بدر میرفت تا پایان کار

بشنو اکنون قصه از پیشان کار