گنجور

 
عطار

گوش شو از پای تا سر بی حجاب

تا نهم با تو اساس این کتاب

بوی او گر هیچ بتوانی شنود

گوی از کونین بتوانی ربود

گر کسی را هست در ظاهر گمان

کین سخن کژ میرود همچون کمان

آن ز ظاهر گوژ میبیند ولیک

هست در باطن بغایت نیک نیک

آن که سالک با ملک گوید سخن

وز زمین و آسمان جوید سخن

یا گذر بر عرش و بر کرسی کند

یا ازین و ان سخن پرسی کند

استفادت گیرد او از انبیا

بشنود از ذره ذره ماجرا

از زبان حال باشد آن همه

نه زبان قال باشد آن همه

در زبان قال کذبست آن ولیک

در زبان حال پر صدقست و نیک

گر زفان حال نشناسی تمام

تو زفان فکرتش خوان والسلام

او چو این از حال گوید نه ز قال

باورش دار و مگو این را محال

چون روا باشد همه دیدن بخواب

گر کسی در کشف بیند سر متاب

گرچه در ره کشف شیطانی بود

لیک هم ملکوت و روحانی بود

ذوق و تقوی باید و شوق خدا

تا کند دو نوع شرع این را جدا

گر ترا روزی درین میدان کشند

آن رقم بینی که بر مردان کشند

آنگهی زین شیوه معنی صد هزار

بینی و دانی و داری استوار

هست این شیوه سخن چون اجتهاد

نیک و بد را کرد باید اعتقاد

یا خطاست و یا صواب این بیشکی

پس بود این دو خر این را یکی

زین بیان مقصود من آنست و بس

تا که از سالک زنم با تو نفس

کو بر جبریل رفت و فوق عرش

باز فوق العرش آمد تا بفرش

یا بر افلاک شد پیش ملک

یا بزیر خاک شد سوی سمک

آن همه بر کذب ننهی بشنوی

نه ز قال از حال آن را بگروی

اولت این اصل بر هم مینهم

با تو این بنیاد محکم مینهم

تا چو زین شیوه سخن بینی بسی

بر سر انکار ننشینی بسی

زانکه این زیبا کتاب خاص و عام

هست ازین شیوه که گفتم والسلام

راه رو را سالک ره فکر اوست

فکرتی کان مستفاد از ذکر اوست

ذکر باید گفت تا فکر آورد

صد هزاران معنی بکر آورد

فکرتی کز وهم وعقل آید پدید

آن نه غیبست آن ز نقل آید پدید

فکرت عقلی بود کفار را

فکرت قلبیست مرد کار را

سالک فکرت که در کار آمدست

نه ز عقل از دل پدیدار آمدست

اهل دل را ذوق و فهمی دیگرست

کان زفهم هر دو عالم برترست

هرکه را آن فهم در کار افکند

خویش در دریای اسرار افکند