گنجور

 
 
 
سنایی

با سینهٔ این و آن چه گویی غم خویش

از دیدهٔ این و آن چه جویی نم خویش

بر ساز تو عالمی ز بیش و کم خویش

آنگاه بزی به ناز در عالم خویش

عین‌القضات همدانی

خواهم که کنون با تو بگویم غم خویش

در پرتو نور تو بگیرم کُم خویش

گر درد مرا نمیکنی مرهم تو

باری بکن ای پسر مرا محرم خویش

عطار

گر عقل تو کامل است کم خور غم خویش

هرکس را عالمی و تو عالم خویش

کس ماتم تو، چنانکه باید، نکند

بر خود بگری و خود بکن ماتم خویش

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از عطار
اوحدالدین کرمانی

ای دل مطلب زدیگران مرهم خویش

خود باش به هر درد دلی محرم خویش

تنها بنشین و خود همی خور غم خویش

ور همدمت آرزو کند همدم خویش

کمال‌الدین اسماعیل

ای دل مطلب زدیگران مرهم خویش

خودباش بهر درد دلی محرم خویش

تنها بنشین و خود همی خور غم خویش

ور همدمت آرزو کند هم دم خویش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه