شمع آمد و گفت: بر تنِ لاغر خویش
میافشانم اشک ز چشمِ ترِ خویش
چون از سر خویش از عسل دور شدم
بنگر که چه آمد به سرم از سرِ خویش
برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.
شمع آمد و گفت: بر تنِ لاغر خویش
میافشانم اشک ز چشمِ ترِ خویش
چون از سر خویش از عسل دور شدم
بنگر که چه آمد به سرم از سرِ خویش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
نشناخت ملک سعادت اختر خویش
در منقبت وزیر خدمتگر خویش
بگماشت بلای تاج برکشور خویش
تا در سر تاجکرد آخر سر خویش
تو رنجه مشو برون میا از در خویش
من خود چو قلم همیدَوَم بر سر خویش
ای گشته به نور معرفت ناظر خویش
آشفته مکن به معصیت خاطر خویش
چون نفس تو میکند به قصد ایمان را
باید که شوی به جان و دل حاضر خویش
بگشاد بخنده لعل جان پرور خویش
تا بگشادم بگریه چشم تر خویش
او مایۀ شادیت و من کان غمم
او گوهر خود نمود و من گوهر خویش
یا همچو همای بر من افکن پر خویش
تا بندگیت کنم به جان و سر خویش
گر لایق خدمتم ندانی بر خویش
تا من سر خویش گیرم و کشور خویش
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.