گنجور

 
عطار

ای برادر در شریعت راه رو

نیک بین و نیک دان و نیک شو

ای برادر دیدی احوال جهان

از بدو نیک جهان ماند نشان

ای برادر تو نشان نیک خوان

تا بیابی ازمعانی تو نشان

من نشان بی نشانی داشتم

پس بامر اوعلم برداشتم

هر که او اسرار حق را فاش کرد

کفر آمد در درون و جاش کرد

هر که خود بی امر او کاری کند

خویشتن را مرده برداری کند

من بحکم او کنم اسرار فاش

گفت او تخم معانی را بپاش

تاشود سبز و ببار آید ازو

میوهٔ حبّ علی در جان نکو

من ندانم مدح او را خود تمام

حق تعالی گفت وصفش درکلام

همچو منصورش هزاران باده نوش

همچو طیفورش هزاران خرقه پوش

ای جهانی همچو عطّارت اسیر

جمله خلقان راتو باشی دستگیر

یا امیرالمؤمنین لطف آن تست

خلق عالم جمله در فرمان تست

یا علی این خاکدان ظلمت گرفت

لیک قهاریت راحکمت گرفت

قهر آن تو و رحمت آن تست

جملهٔ انس و ملک حیران تست

هرچه خواهی آن کنی حاکم توئی

بر همه معلومها عالم توئی

من ندارم طاقت ظلم سگان

نیست گردان جمله را از این جهان

آتش ظلم بدان سوزد دلم

بوی آن آتش برآید از گلم

دفع این آتش مگر مهدی کند

خلق را خوش از نکو مهدی کند

دفع این آتش بآب رحمت است

هرکرا بینم خراب از رحمت است

یا مگر این سوز سوز اولیاست

یا مگر این دشت دشت کربلاست

یا مگر این قوم بر حق نیستند

زان بخون اهل معنی بیستند

یا مگر این قوم گمراه آمدند

قعر دوزخ را هوا خواه آمدند

هرکه از سرّ خدا انکار داشت

مستمندان خدا را خوار داشت

گر هزاران گنج دارد ور سپاه

هست جایش دوزخ و رویش سیاه

هیچ میدانی که این عالم ز کیست

تار و پود رشتهٔ آدم ز کیست

تو در این عالم ادب را پیش گیر

خاطر خلقان مرنجان ای امیر

این امیران جهان را عدل نیست

وین بزرگان زمان را بذل نیست

حاکمان این زمان ناحق کنند

در بر خود جامها ابلق کنند

بعد از آن افتند درچاه عدم

می‌روند آن جمله در راه عدم

هر که او در راه ناحق زد قدم

بر سرش آید عذاب بیش و کم

هیچکس از ظلم برخوردار نیست

ظلم را با دین و ایمان کار نیست

هیچ دیدی تو که بر آل رسول

ظلمها کردند قومی ناقبول

بر تو گر ظلمی رود صبر آر پیش

تا بخواند مرتضایت پیش خویش

ای برادر از بدی پرهیز کن

تیغ بر فرق لعینان تیز کن

مرتضی دیدی که سرها چون گرفت

صدهزاران جان بدهر افزون گرفت

تیغ او تشنه است ازخون بدان

بدمکن ای یار تو همچون بدان

تیغ او تشنه است برخون سگان

بدمکن با یار و دست از بدفشان

زآنکه تیغش حاضر است و کور تو

تو یدالله را نمی‌دانی نکو

تیغ او بر تو روان خواهد شدن

از تو عمر و دین وجان خواهد شدن

ذوالفقارش راست قدرت از الاه

تیغ او باشد فقیران را پناه

صد هزاران سر رود درکوی او

جز محمّد نیست کس پهلوی او

هرکه از تیغش رود سوی جحیم

ماند اندر دوزخ سوزان مقیم

مصطفی او را شفاعت خواه نیست

زآنکه او از سرّ حق آگاه نیست

هست آگاهی به پیش سالکان

هرکه سالک نیست او را مرده دان

من ترا خسرو گرفتم یاعمید

یا چو کیکاوس وقتی یا رشید

یا فریدون وسکندر درجهان

یا چو دارابی و هوشنگ زمان

یا چو طهمورث و ضحاک ای پسر

یا چو رستم پهلوان پر جگر

یا تو چون بهرام یا همچون قباد

یا تو چون نوشیروان با عدل وداد

یا چو محمودی و عالم زآن تست

یا زمین هند در فرمان تست

یا چو شاپوری و چون بهرام گور

عاقبت افتی تو اندر دام گور

حال تو چون باشداندر گور تنگ

فکر فرما گر تو داری نام وننگ

لشکر و خیل و حشم با گنج زر

هیچ سودی می ندارد ای پسر

گر تو خواهی شاهی دنیا و دین

عدل کن راضی مشو با ظلم و کین

تا توانی عدل کن کز غم رهی

وز عذاب دوزخ سوزان جهی

جهد کن تا مرهم دلها شوی

از نکوئی درجهان یکتا شوی

حکم تودایم بهر درویش نیست

مدّت تو بانگ گاوی بیش نیست

هست این عالم به پیش عرش او

همچو خشخاشی درون فرش او

خود چه باشی تو ازین خشخاش هیچ

هیچ گشته ابله و نادان و گیج

او کشد جور و شود آسوده حال

تا بمانی در عذاب لایزال

این معانی را بجوهر گفته‌ام

درّ اسرارش به مظهر سفته‌ام

گر بخوانی تو بجان درگوش کن

یا چو جام کوثرش خود نوش کن

ختم کن عطّار مستی تا بکی

نوش کن از خمّ معنی جام می