گنجور

 
عطار

من ولای تو بجان کردم قبول

زانکه هستی این زمان نور رسول

چون عمر راند این معانی بر زبان

من ندارم از تو این معنی نهان

گفت بادت این مبارک بوالحسن

که شدی مولای جمله مرد و زن

چون عمر بوبکر هم اقرار کرد

روسیه شد هر که او انکار کرد

باطن ایمان ما را روح از اوست

باطن انسان همه مفتوح از اوست

ریخت پیغمبر بگوش جمله در

از محبت جملگی گشتند پر

هر که او اقرار کرد ایمان ببرد

هر که کرد انکار او خود جان نبرد

تو بغفلت عمر خود ضایع مکن

مشنو ازمنکر در این معنی سخن

زانکه انکار از خدا دورت کند

وز طریق مصطفی کورت کند

باولی اقرار ننمودن که چه

بر طریق کافران بودن که چه

پی نبردی خود براه راست تو

زانکه در معنی نداری هیچ بو

در دل دانا ز معنی گنج شد

در دل نادان معانی رنج شد

خلقها در رنج گنج‌اند اونهان

گنج دارم من بعین تو عیان

گنجها از گنج او آورده‌ام

واندر آن یک جوهری پرورده‌ام

من کلید آن ز مظهر ساختم

باب آن از مهر حیدر ساختم

هست شهرستان علم مصطفی

تو بمظهر کن در آخر التجا

گر نمی‌دانی تو شهر و باب را

باب، حیدر دان وشهرش مصطفی