گنجور

 
عطار

دارم از بستان حق گلدسته‌ای

واین حدیث خوش ز خودوارسته‌ای

سالکی نیکو خصالی مقبلی

در طریق اهل حق صاحبدلی

گفت روزی مصطفی بامرتضی

در عبادت بود از بهر خدا

پیش حق احرام بسته محو بود

گاه اندر سکر و گه در صحو بود

در نماز استاده مستغرق شده

گشته فانی واصل مطلق شده

ناگهان یک سائلی فریاد کرد

از عذاب بینوائی داد کرد

گفت از بهر کریم لایزال

تو کرم کن بامن درویش حال

ز آنکه دارم فقر بیحد در جهان

تو مرااز فقرو محتاجی رهان

من بتو امیدوارم در کرم

ز آنکه هستی دردو عالم محترم

هیچکس از خوان تو نومید نیست

غیر را از فضل تو امید نیست

من بتو امیدوارم یا امیر

این فقیر بینوا را دستگیر

پیش بعضی بود سائل جبرئیل

این سخن راگرچه کم دیدم دلیل

بود حیدر در رکوع از بهر حقّ

ناگهان زد سائلی پیشش نطق

دست جود افشاند ناگه مرتضی

داد سائل را ز انگشت او عطا

در رکوع او کرد خود این سروری

داد در راه خدا انگشتری

سائل آن تحفه گرفت و زود رفت

در زیان آمد ولی با سود رفت

چون بدست سائل افتاد آن نگین

گفت من دارم سلیمانی ببین

چون پیمبر گشت فارغ از نماز

گفت با حیدر که هستی اهل راز

این کرم خود در جهان ناید ز کس

خود تو باشی خلق را فریادرس

مصطفی می‌گفت با اصحاب خویش

مرهمی باشد علی بر جان ریش

اندرین گفتار بود آن رهنما

جبرئیل آورد از حقّ انّما