گنجور

 
عطار

جیفهٔ دنیا چو مردار آمده

طالب آن کلب کردار آمده

بر تو ای نادان شده مردی حرام

چندگردی گرد مرداری مدام

بهر آن دنیا صحیفه باشدت

که همی خواهی که جیفه باشدت

تخم نیکی کار و نیکی کن درو

تا بری از جمله دینداران گرو

شد چو شیر مادرت اینها حلال

رو بترس آخر ز قهر ذوالجلال

من زدنیائی ندارم یک پشیز

میل هم ازوی ندارم هیچ چیز

من کلام حقّ بحقّ دانسته‌ام

نه چو دیگر مردمان بسته‌ام

هر چه حق گوید ز معنی بشنوم

فارغ و آزاد در کویش روم

من ندارم بحث بالا و نشیب

زآنکه دارم گنج سلطانی بجیب

هست دنیا همچو لقمه پیش من

در جهان جان و جانانم وطن

قحبهٔ دنیا که او بس لاده است

مقتدای ما طلاقش داده است

هر که ترک میل دنیائی بداد

دیدهٔ معنی به بینائی گشاد

گر تو چون ما ترک دنیائی کنی

مرد گردی ترک رسوائی کنی

من ز مظهر گویم این اسرار را

رو تو مظهر خوان ودان عطّار را

هست دروی بس عجایب بیشمار

جوهر از دریای مظهر خوش برآر

دانکه هر مصراع او یک گوهر است

پس ز معنیهای قرآن جوهر است

من ز بهرت ره ز جوهر ساختم

وندر آن جوهر بمظهر تاختم

تا رسیدم در ولایتهای عشق

آمد اندر گوش من هیهای عشق

هی هی عشق من از حیدر بود

زآنکه او درعلم احمد در بود

این معانی ختم شد بر شاه من

زآنکه اوباشد چو روحم در بدن