گنجور

 
عطار

پیرمردی بود سالک همچو من

راه عرفان رفته در هر انجمن

سالها با اهل دل همراز بود

در مقام جان ودل ممتاز بود

گفتمش ای سالک راه اله

بارها گفتی بمن از سرّ شاه

هرچه گوئی تو بمن من بشنوم

هرچه فرمائی تو من هم پیروم

هر چه آید از زبانت در بود

گوشم از درّ معانی پر بود

بازگو ای پیر سالک از عیان

چه عجایب دیدی آخر از جهان

گفت گویم یک عجایب گوش کن

جام معنی را بیا خودنوش کن

بود در ایّام من یک واقفی

نامداری عابدی خوش عارفی

در کمال حکمت او آگاه بود

همچومنصور حسین او شاه برد

گفت با من یک حدیث از حال خود

از مقام سیر وزاحوال خود

من بکردم آنچه کردی او سخن

گوش حکمت دار یک باری بمن

سالها افشای راز و سر نکرد

هیچ از سرّ خدا ظاهر نکرد

ناگهی سیرش به بغداد اوفتاد

دید غوغائی میان باغ وداد

رفت تا بیند که چه غوغاست این

دید شخصی رونهاده بر زمین

گفت یا رب آگهی از کار من

از بد و از نیک و از گفتارمن

یا الهی پیش تو روشن شده

کین جهان بر من یکی گلخن شده

یا الهی من گناه خویش را

با تو گویم تا کنی آن را دوا

من ندارم خود گنه تو واقفی

بر جمیع خلق عالم عارفی

یا اله ایمان خود همراه کن

از بدیها دست من کوتاه کن

یا الهی یک زمان بیتو نیم

گر زنم بی‌تو دمی خود کی زیم

یا الهی داد من زینان ستان

جملگی هستند اینجا عاصیان

یا الهی تو همی دانی که من

شرم می‌دارم میان مرد و زن

یا الهی جمله را کن سرنگون

زآنکه هستند این همه ازدین برون

یا الهی می‌روم من از جهان

داد من آخر از اینها تو ستان

چون از او بشنید شیخ او آن زمان

گفت ای جلّاد تیغ خود بران

بود ایوانی در آن منزل بلند

مرد را آورد و زان ایوان فکند

بر زمین افتاد و جان با حق بداد

این چنین ظلمی بشد بر نامراد

بعد از آن در آتشش انداختند

در میان آتشش بگداختند

شیخ ظاهربین که چون اهریمن است

دشمن درویش و دیو رهزن است

من بگویم نام آن کین ظلم کرد

بود نامش شیخ عبدالله ردّ

بود آن درویش هم همنام او

در میان سالکان آرام او

عبد سالک نام آن درویش بود

گوی معنی را چو منصور او ربود

پیش رفتم در میان جمع من

ایستادم نزدشان چون شمع من

گفتم این غوغا و این خونی که بود

این چنین زجری که کردند از چه بود

گفت شخصی کز کجائی ای جوان

کاینچنین سرّ را ندانی تو عیان

گفتمش مردی غریبم وین زمان

می‌رسم از وادی هندوستان

گفت پس بشنو ز من احوال او

من بگویم جمله قیل و قال او

چند روزی جملگی این مردمان

بر لب دجله نشستندی روان

صحبتی نیکو و خلقی بیشمار

بر لب دجله نشسته بر قطار

در میان جمع درویشان بدند

جمله در اسرار حق پنهان بدند

جمع دیگر عالمان باکمال

جمله خوانده علمهای قیل و قال

جمع دیگر از عوام الناس هم

همچو دودی بر لب دریای غم

هر یکی از قول خود گفتند حال

اوفتاد اندر میانشان قیل و قال

بس مسائل در میانشان اوفتاد

هر یکی از پیش خود لب میگشاد

آن یکی گفتی سخن از لبّ لب

وان دگر گفتا که نبود در کتب

آن یکی گفتا که آدم اصل بود

و آندگر گفتا محمّد وصل بود

آن دگر گفتا محمّد ز انبیاست

ختم این معنی به شاه اولیاست

آن یکی گفتا نبی را فضلهاست

بر ولایت این سخن میدان تو راست

آندگر گفتا غلط گفتی نه راست

خود نه آخر این حدیث مصطفاست؟