گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

پس آنگه حق تعالی گفت آدم

عجب عجز آوریدی اندر این دم

ز عجزخویشتن مسکین نمودی

کنون اسرار ما را در فزودی

چو میگوئی که بد کردم بدی دان

بدی از نفسخود هر دم بدی دان

بدی کردی و اکنون راز گفتی

بعجز خویش با من باز گفتی

بدی کردی بدی آمد به پیشت

ولی مرهم نهم بر جان ریشت

بدی کردی گنهکار بساعت

فتادستی کنون اندر شقاوت

کنون از جنتّم خیز و برون رو

زمن اکنون نمود جان تو بشنو

تو اکنون راندهٔ مانند ابلیس

نمیگنجد برم سالوس و تلبیس

تو اکنون راندهٔ رو از بهشتم

که از عین عقوباتت گذشتم

عقوبت خواستم کردن ترا من

ولیکن هست رازت هم تو با من

کنون بیرون زجنّت بی عقوبت

بسی باشد ترا اندوه و محنت

ترا این بس بود در هردو عالم

که این خواری ترا باشد دمادم

ترا این بس بود در عین خواری

بلای قرب ما را پایداری

بلای قرب ما کش این زمان تو

که بخشیدیم اینجا رایگان تو

بلای قرب ما می کش در اینجا

که خواهی بود زنی بس تو به تنها

بلای قرب ما می کش تو از جان

که ما داریم با تو راز پنهان

بلای قرب میکش تا توانی

کنون چون خوار و رسوای جهانی

بلای قرب ماکش آدم پیر

که ازدستت برون شد رأی و تدبیر

بلای قرب ماکش خود بسوزان

که ناگاهت ببخشائیم آسان

کنون ازجنت ماتو برون شو

بدنیا خوار و سوئی رهنمون شو

سوی آن رهنمون شو خانهاش بین

ولی اینجایگه بیگانهاش بین

کنون خواهی شدن در سوی غدّار

در اینجا خویشتن اکنون نگهدار

کنون خواهی شدن نزدیک او تو

ابا اوهست اینجا گفتگو تو

کنون خواهی شدن با او رفاقت

بسوی ما بود هم اشتیاقت

کنون خواهی بُدن اندر بر تو

تو باشی دائمادر آذر تو

کنون آدم اباتست و یقین هم

زما بشنو کنون این راز آدم

چو خوردی گندم او بُد رهنمونت

کنون خواهد بُدن در بندخونت

که تا خونت بریزد او بخواری

سزد گر گفت ما را پایداری

چو اینجا دادهٔ انصاف از خود

بلا آید پیت ازنیک وز بد

بلا آید بسی اندر سرت باز

ولی من بگذرانم از برت باز

تو با من باش هر جائی که باشی

دمی باید ز ماغافل نباشی

تو با من باش اندر درد و محنت

که ناگاهت دهم هر لحظه راحت

تو با من باش وز من جو دوایت

که من خواهم بُدن کل رهنمایت

تو با من باش و اکنون یاد میدار

بهرحالی توام از یاد مگذار

تو با من باش اکنون راز گفتم

نمود عشق باتو باز گفتم

بهرکاری که پیش آید فراتو

درون جان نگر و اندر لقا تو

مرا بر خوان که ای ستّار سبحان

وجود آدم از این غم تو برهان