گنجور

 
عطار

چنین گفت ای خدای حی رحمان

کریم و قادر و دانا و سبحان

خداوند جهان و جان تو باشی

حکیم و قادر و دیّان تو باشی

بحق ذات پاکت یا الهی

که تو دانای حالی و تو شاهی

بحق این محمد کآدم اینجا

بکن بخشایشی این لحظه او را

بحق این محمد خاتم تو

بیامرزی بفضلت آدم تو

بیامرزی گناه جمله را پاک

که پیدا کردهٔ ما را تو از خاک

بفضلت جمله فرزندانم ای جان

باحمد بخشی ای غفّار سبحان

خطاب آمد که آدم خوش دعائی

بکردی اندر اینجا خوش صلائی

خوشی صلوات دادی مردعایت

قبول آمد برم این دم دعایت

بیامرزم در آخر من گناهت

بهرجائی ترا بیشک پناهت

ولی آدم ز من بشنو یکی راز

اگر خواهی که باشی جمله اعزاز

همه زان تو است و من تراام

نمودم عزت و عین لقاام

همه زان تو و تو زان مائی

کنون بر جزو و بر کل پادشائی

نظر کن جمله را زان تو کردم

همه درحکم و فرمان تو کردم

ولی این یک شجر اینجا تو منگر

وگرنه بفکنم در عین آذر

تو این گندم مخور تا میتوانی

که مر ما را در این راز نهانی

بود تو آن نمیدانی تو بشنو

ابر اسرار ما آدم تو بگرو

مخور این گندم وآزاد میباش

درون جنّتم دلشاد میباش

مخور این گندم و راز نهان بین

مرا پیوسته تو عین العیان بین

مخور این گندم و باقی بخور تو

همی فرمان شیطان را مبر تو

مخور این گندم و گفتم ترا بین

بجز ما را مبین و شاد بنشین

کنون ای جبرئیل این تخت بردار

بصنع ما تو اندر زیر پردار

بهر جائی که میخواهد دل او

همی بر با مرادش حاصل او

کنم زیرا که من پروردگارم

بفضل خود ورا نیکو بدارم

اگر فرمان برد ما را بتحقیق

دهم من بیشتر آن لحظه توفیق

ایا جبریل او را هرچه خواهد

بده اینجا نیفزود و نکاهد

بحالی جبرئیلش تخت برداشت

ز عزّت آدم اینجا سر برافراشت