گنجور

 
عطار

دلا بگذر ز خود وندر فنا شو

عیان انبیا و اولیا شو

ز دیده گوی وز تقلید مگرو

دگر اسرار آدم نیز بشنو

توئی آدم بحوّا بازماندی

عجب در عزّت و در ناز ماندی

بحوّا گر بمانی باز اینجا

یقین چون او تو جان درباز اینجا

چو میدانی که خواهی رفت آخر

دمی مگذر تو از معنی ظاهر

ز حق یک دم مشو دور ای دل و جان

وگرنه از بهشتت زود جانان

کند بیرون بیک ره همچو ابلیس

بگو تا چند خواهی کرد تلبیس

چو بیرون گرکند اینجا بزاری

سزد گر این زمان شرمی بداری

بدان میگویمت تا گوش دل تو

گشائی این حجاب آب و گل تو

نمودِ آدم و حوّا بخوانی

ز تفسیر عیان اسرار خوانی

چوآدم آن چنان صورت عیان دید

ز شادی در میان یک دم بنازید

چو حوّا دید پیش خود نشسته

در غمها بروی او ببسته

که پیش و پس همه خیل فرشته

همه از فیض ربّانی سرشته

ستاده جبرئیل و جمله حوران

همه در پیش آدم با قصوران

خطابی کرد حق آنگه ابا او

که چون میبینی آدم گفت نیکو

توئی دانا و رحمانی چگویم

در این میدان که سرگردان چو گویم

صفات تست اینجا آشکاره

مرا اینجا رسد عین نظاره

تو بینائی و راز جمله دانی

تو پیدا کردهٔ راز نهانی

همه مانده عجایب اندر این حال

زبانم گشته اندر صنع تو لال

تو آوردی در اینجا سرّ بیچون

نمیدانم که این احوال مر چون

نه خوابست اینکه میبینم عیانی

و یا پندار این سرّ نهانی

منم اندر بهشت لایزالت

شده اندر تجلّی جمالت

ز وصفت واله و شیدا شدستم

ز جام عشق تو حیران و مستم

ز صنعت عقل من حیران بماندست

خرد انگشت در دندان بماندست

ز صنعت ماندهام در عین خوابی

که در پهلوی من یک آفتابی

نشاندستی کنون این از کجا بود

که ما را اندر این پیدا لقا بود

کجا بد اول و این از که آمد

که عقل و هوش آدم جمله بستد

مرا برگوی تا خود این چه بود است

که صنع تو مرا پیدا نمودست

تعالی اللّه زهی دیدار یکتا

که گردی اندر این جنّت هویدا

تعالی اللّه زهی قدرت نمودی

در این صنعت چنین نمودی

تعالی اللّه زهی انوار بیچون

که پیدا کردهٔ از کاف وز نون

تعالی اللّه زهی نقاش مطلق

ترا باشد چنین راز اناالحق

تعالی اللّه که آدم گشت حیران

جلالش را در اینجا وصف نتوان

تعالی اللّه که آدم آفریدی

ورا در عین جنّت آوریدی

نمودی این زمانش جوهر خویش

حجابم بر گرفتی جمله از پیش

حجابم این زمان برداشتی باز

که دیدم من در این انجام و آغاز

حجابم این زمان رفته بیکبار

که آمد راز جانانم پدیدار

حجابم این زمان شد جملگی دور

که میبینم ورا نور علی نور

حجابم دور شد از روی دلدار

چو دیدم گشتهام از جنگ بیزار

حجابم دور شد تا راز دیدم

نمودش اندر اینجا باز دیدم

حجابم دور شد تا روی یارم

حقیقت گشت اینجاگه شکارم

حجابم دور شد میبینمش روی

نشسته این دمم جانان بپهلوی

حجابم دور شد از عین جنّات

که میبینم کنون مستور ذرّات

جمال یار رویاروی دیدم

نمود دوست در پهلوی دیدم

جمال یار آنگاهی چنانم

ندانم تا که وصفش من چه خوانم

جمال یار این حوران که باشند

به پیش رویت اینان خود که باشند

جمال روی ما حور و قصورست

جمال جان آدم پر ز نورست

جمال یار عین جاودانست

که این از پیش آدم رایگان است

جمال یار و دیدار نکوئی

که وصفش مینگنجد از نکوئی

جمال یار آنگه پرلقایست

که درد جان آدم را دوایست

جمال یار میبینم کنونم

در این جنّات اندر رهنمونم

جمال یار میبینم بشادی

مرا این عین جاویدان تو دادی

جمال یار میبینم عیانی

توآوردی تو کردی و تو دانی

جمال یار بی برقع پدیدست

ولی اندر لطافت ناپدیدست

جمال یار روح جان فروزست

که در جنّات جانم رخ نمودست

جمال یار دیدم رایگانی

تو گویائی در این شرح و معانی

جمال یار بس زیبا و خوبست

ولی در ذات ستّار العیوبست

نمودی این زمان از پردهٔ راز

مرا پیدا شده انجام و آغاز

نمودی این زمان دیدار خویشت

عجب برداشتی ای جان زپیشت

چو برقع برگرفتی ای دل و جان

ندارم طاقت خورشید رخشان

ندارم طاقت خورشید رویت

از آن چون ذرّهام حیران ببویت

ندارم طاقت عکس جمالت

اگرچه دیدهام عین وصالت

وصالت رخ نمود اینجامرا بین

دل شیدای ما از جان ما بین

وصالت میرباید جان آدم

که بنمودی چنین اعیان آدم

وصالت میرباید جوهر جان

نمییارم که بینم رویت ای جان

شدستآدم در این جنّات بیهوش

زبان اینجا نیارم کرد خاموش

دل و جان واله و حیران چه گویم

در اینجا گاه ای جانان چه گویم

توئی صانع درون جان آدم

تو هم حوّائی و جانان آدم