گنجور

 
عطار

امام است او یقین بعد محمد(ص)

بیاب این راز و بیشک شو مؤیّد

امام است او یقین در هر دو عالم

کز او پیداست اسرار دمادم

امام است او و بیشک او امام است

که او را جبرئیل از جان غلام است

امام است او حقیقت مؤمنان را

برد فردا ابر سوی جنان را

امام است و حقیقت حوض کوثر

بدست اوست میدار این تو باور

امام است او ز قول مصطفی دین

بدان تا باشدت پاک و یقین دین

امام است وز بعد مصطفی او

اگر این میندانی نیست نیکو

امام است او زاحمد بازدان تو

ز عین دید حیدر راز دان تو

امام است او و من دانم امامش

که بشنیدم ز جان و دل پیامش

امام است و اگر این مینبینی

کجا در دین من صاحب یقینی

امام است او و در عین حقیقت

سپرده راه کلّ را در طریقت

عیان حق حقیقت مرتضایست

که در دیدارنفس مصطفایست

عیان سرّ حقیقت اوست در جان

از او دیدم تمامت راز پنهان

امامم حیدر است و پیشوایم

درون جان و دل او رهنمایم

امامم حیدر است وعین تحقیق

بجان هم دوست دارم دید صدیق

امامم حیدر است و واصلم کرد

ز دید دید خود هم حاصلم کرد

امامم حیدر است و جان ازویم

درون دل نموده گفتگویم

علی دیدست بیشک وصل جانان

مرا بنمود بیشک سر سُبحان

علی دیدست بیشک قل هواللّه

نبودستم بجان و دل سوی اللّه

علی درجان عطّارست رهبر

که او بر شهر علم آمد یقین در

در علمم گشود و شهردیدم

حقیقت لطف او بی قهر دیدم

در علمم گشود از عین جانان

وز او پیدا شدم اسرار پنهان

مرا بنمود اندر حق یقین را

بدیدم اوّلین و آخرین را

مرا بنمود اسرار الهی

رسیدم ازگدائی من بشاهی

مرا بنمود در خود حق شناسی

بدان این راز را علم قیاسی

مرا بنمود وصل و اصل دیدم

ز اصل او حقیقت وصل دیدم

مرا بنمود وصل و واصلم کرد

عیانِ علم کلّی حاصلم کرد

مرا بنمود اینجا ذات یزدان

نمودم بیشکی در دار برهان

بهر نوعی که میگویم یکی است

مرا دیدار حیدر بیشکی هست

مرا دیدار حیدر بس ز عالم

که بنماید مرا سّر دمادم

مرا دیدار حیدر بس ز دنیا

که دارم از محمد(ص) جمله عقبی

از ایشان هر دو بس باشد مرا حق

که ایشانند دید دوست الحق

تو ای عطار از ایشان سخن گوی

که بردستی ز میدان سخن گوی

تو ای عطّار سرّ زیشان ندیدی

ابا ایشان تو در گفت و شنیدی

که با ایشان بود در پردهٔ راز

ببیند عاقبت انجام و آغاز

تو هم انجام و هم آغاز دیدی

حقیقت نزد ایشان در رسیدی

از ایشان برگشاد این در بیک بار

از آنی گوهر افشان تو در اسرار

گهرها می فشانی تو بعالم

چو تو نامد دگر در دور آدم

تو صافی دل شدی اندر قناعت

همیشه راز دانی در سعادت

قناعت کردی و ایشان بدیدی

تو سالک بودی و جانان بدیدی

ز معنی رو نمودی راز ایشان

حقیقت باز دیدی جان و جانان

توئی واصل در این دور زمانه

تو خواهی بود در خود جاودانه

توئی واصل ز عهد ذات قربت

رسیدی از نمود اندر ولایت

توئی واصل میان اهل تمکین

که داری مهر کل بگذشته از کین

توئی واصل که جز جانان نبینی

نه همچون دیگران ضایع نشینی

توئی واصل درون چرخ گردان

ز دید جُمله مردان رخ مگردان

توئی واصل بتوفیق الهی

که یکسانت سپیدی در سیاهی

توئی واصل که دیدی جمله یکسان

ز یکی میکنی پیوسته برهان

تو برهانی و گفتارت یقین است

که جان و دل ترا خود پیش بین است

ز برهان حقیقی راز گفتی

همه با اهل عرفان باز گفتی

ز برهان حقیقی اهل عرفان

حقیقت می طلب دارند برهان

تو برهان داری از عین سوی اللّه

نمیبینی تو غیری جز هواللّه

تو برهان داری اندر عین توحید

نمیگنجد سخن اینجا به تقلید

تو برهان داری و تقلید مشنو

از این پس جز که بر توحید مگرو

ره توحید بی نام ونشانست

که بیشک اندر او عین العیانست

ره توحید جز مالک نداند

که تقلیدی در او حیران بماند

ره توحید اگرچه بیشمارست

ولی توحید صرفت پایدارست

ره توحید ذرّات دوعالم

همه کردند در اقسام آدم

ره توحید از او اینجا پدید است

اگرچه جز یکی واصل ندیداست

عیان تو نباشد در یکی هم

نمود قل هواللّه بیشکی هم

یکی ره بود چندین اندر این راه

کجا غافل از او گردید آگاه

کسی آگاه این معنی درآید

که از جان دوستدار حیدر آید

ره توحید حیدر دید و بسپرد

بزرگانند پیش ذات او خُرد

ره توحید حیدر کل بدیدست

اگر دیدی تو هم زان دید دیدست

تو در توحید او آگاه او شو

ز بهر دید اوآنجا نکو شد

تو در توحید ای مؤمن بیائی

ز صورت گرچه تو اهل فنائی

فنا باشد بقا گر بازدانی

کجا اندر فنا توراز دانی

تو در راه فنا دیدار یکتا

که تو اندر فنائی نیز پیدا

فنا بودی از اوّل در فنا تو

بدیدی عاقبت عین لقا تو

فنا خواهی شدن هم سوی آخر

که اینجا درنگنجد موی آخر

فنا خواهی شدن تا بازدانی

که جز عین لقا را حق نخوانی

فنا خواهی شدن زین عین صورت

بقا جوی اندر این عین کدورت

فناخواهی شدن اینجا تو در یار

سر موئی نگنجد هیچ در کار

فنا خواهی شدن و اندر فنائی

فنا را جو که در عین بقائی

فنا جُستند مردان زین نمودار

از آن دیدند بیشک دیدن یار

فنا بودست اینجا در وجودت

فنا بنگر حقیقت بود بودت

فنا برگویم اینجا آشکاره

اگر بیشک کنندم پاره پاره

فنا جویم من و گردم فنا زود

که من در این فنا خواهم لقا زود

فنا جویم در این تحقیق مردان

چو دیدم در جهان توفیق ایشان

فنا باشد جدایی تن زنم من

در این مر نفس دون گردن زنم من

فنا باشد عیان دید حقیقت

نیابی این به جز راه شریعت

فنا در شرع عین مرگ آمد

که آن در عاقبت کل ترک آمد

فنا شو تا لقای دوست یابی

حقیقت مغز جان بی پوست یابی

فنا در شرع باشد آن جهانی

ترا میگویم این سرّ گر بدانی

فنا شو چون همه مردان فنایند

که در عین فنا عین بقایند

فنا شو چون نخواهی شد تو از خویش

حجاب صورتی بردار از پیش

نه صورت در فنا آمد پدیدار

فنا خواهی شدن در آخر کار

چو گردی ناگهان روزی فنا تو

که باشد ابتدا این رهنما تو

فنا عین حقیقت دان سراسر

بقای خود از او بین زین تو بگذر

بدو بشناس او را و فنا شو

که باشد ابتدا این رهنما تو

بدو بشناس او را در فنا باز

کز او یابی لقا و هم بقا باز

بدو بشناس او را راهت اینست

طریق جان معنی خواهت این است

بدو بشناس او را تا توانی

که چون فانی شوی حق را بدانی

بدو بشناس اورا بی صور تو

که او را ماندهٔ در رهگذر تو

بدو بشناس عین آن فنا کل

که در عین فنا باشد لقا کل

فنا بد راز در انجام و آغاز

کسی اینجا نداند آن فنا باز

که بیند مر فنا اینجا چه گوئی

که چرخ اندر فنا مانند گوئی

همی گردد زعشق آن فنا او

که دیدست از فنا عین لقا او