گنجور

 
عطار

یکی ز آن جمع نادان بود در حال

به نادانی زبان بگشاد در قال

که کم گو ای فضول هرزه گو تو

حقیقت این دگر اینجا مگو تو

مگو این کفر ای بیدین کافر

که هم کوری تو این جاگاه و هم کر

ترا کی زیبد این گفتار وین راز

که گبران می‌نگویند این سخن باز

تو بیشک کمترین کافرانی

که چیزی گفته او می‌ندانی

کنون باید ترا کشتن در اینجا

ز همراهی تو برگشتن در اینجا

نباید گفتنت این راز گفتن

دگر این کفر اینجا بازگفتن

توئی اینجا حقیقت همچو بر دار

کجا از سرّ او باشی خبردار

دمادم گوئی این جاگه خدایم

اگر هستی خدا رازی نمایم

اگر هستی خدا امشب در اینجا

فرو شو این زمان در سوی دریا

وگرنه تن زن و خاموش بنشین

تو اکنون از کجا گفتن این

تمامت انبیا این سر نگفتند

چنین کفر از یقین ظاهر نگفتند

تو میگوئی و بیشرمی نداری

که هم دیوانه و هم بیقراری

مگر دیوانهٔ امشب حقیقت

که آشفته‌ست این جاگه طبیعت

اگر دیوانهٔ زنجیر دارم

برای به شدن تدبیر دارم

کنم اینجا شفایت من تو بی ذل

که از بیگانگی گردی تو غافل

دگر هرگز نگوئی کفر مطلق

که این جاگه خدایم من اناالحق

اناالحق می‌مگو ای شاه آخر

هوالحق گوی واز این کفر بگذر

تو مرد نفسی و مرد هوائی

کجا این جایگه مرد خدائی

تو زخم این خوری آخر حقیقت

که گفتی این سخنهای طبیعت

 
 
 
گلها برای اندروید