گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

بدو منصور گفت ای راز دیده

کنون بگشای ای شهباز دیده

ز شرعست این بیان اینجا بگویم

ترا راز نهان اینجا بگویم

حقیقت انبیا این کوست بردار

در اینجا رفت بیشک تا بریار

حقیقت بود عیسی سرافراز

که شد بردارو آنگه شددگر باز

بسوی حضرت بیچون ماهان

بسی اینجا نمودم سرّ و برهان

چو عیسی پایداری کرد با ما

در اینجا گاه آمد فرد با ما

ملامت یافت عیسی از یهودان

که تا شد باز ز اینجا پیش جانان

تو میپرسی که من بدبودم اینجا

ابا او زانکه معبودم در اینجا

نمودی مینمودم در درونش

در اینجا گاه کردم رهنمونش

چو عیسی از وصال ما خبر یافت

بنزد خویش دنیا مختصر یافت

چنان بگذشت عیسی روح کل شد

از آن اینجای با ما عین دل شد

ز جان بگذشت تا دیدار آمد

ابا ما همچنین بردار آمد

چو از دارش فرستادیم جبریل

مر او را بود با ما سرّ انجیل

بسوی حضرت خود راه دادم

مراو را قرب و عزو جاه دادم

حقیقت چون یقین بشناخت ما را

خود اندر راه کل دریافت ما را

کنون عیسی ابر چرخ است چارم

ز شیبش تا به بالا هست طارم

ز شیبش عین بالا هست جنّات

مر او را دادهایم از نفخهٔ ذات

تمامت عین جانانست اینجا

حقیقت در عیان جانست اینجا

ندانی سر این معنی تو بشنو

حقیقت اینست از مولا و حق شو

یقین جانست عیسی شیخ معظم

سوی دنیا رسیده اندر این دم

تو از عیسی و جان اینجاخبر یاب

توئی در چرخ چارم در نظر یاب

چهارت چرخ سوی شیب و بالا

تو اینجا باز مانده در سوی ما

چو عیسی صاحب اسرار ماشد

حقیقت اول اندر دار ما شد

اگرچه بود اینجا پاکباز او

یقین در عشق آمد بی نیاز او

چنانش پاکبازی بود اینجا

که پیشش پاکبازی بود اینجا

چو اندر پاکبازی گشت آگاه

وصال ما در اینجا یافت آن شاه

وصال ما در اینجا یافت تحقیق

ز سوی حضرت ما یافت توفیق

حقیقت بود عیسی صاحب راز

که شد بردار و گفتم با شما باز

چوجان عیسی بیکدم درفکند او

گشاده بیشکی از بند بند او

حقیقت گشت چون من جوهر پاک

بسوی ذات شد از آب و ازخاک

چو در چارم بیک سوزن باستاد

حقیقت بازماند از آتش و باد

درین ره گر بموئی بازمانی

حقیقت ره بذات ما ندانی

کنون عیسی حقیقت بایزید است

که در وی پایدار کل پدید است

تو عیسی سیرتی ای شیخ عالم

نظر کن عین روح الله این دم

تو در چارم بمانی باز مانده

در این عین فنائی باز مانده

تراتا سوزن عیسی فرو بست

از آن ذات تو با آلانه پیوست

اگرچون من برون آیی تو روشن

تو بندی دل در این معنی بسوزن

نمائی هیچ جائی در افق باز

شوی ذات من آنگاهی سرافراز

درین سوزن بماندی شیخ اکنون

کجا بتوان گذشت از هفت گردون

حقیقت من ز عیسی درگذشتم

بساط نیستی اندر گذشتم

در آن عالم که عیسی آن پدید است

در آنجا هفت گردون ناپدید است

در آنجا هیچ نیست وجملگی هست

ولیکن تا شوی اینجایگه پست

در آن عالم قدم زد همچو منصور

از آن از دار کل افتاد او دور

قدم زد آنگهی کون و مکان دید

نمود خود همه پیغمبران دید

در آن حضرت چو دیدم باز اینجا

درون من یکی شد باز اینجا

حقیقت دامگاه لامکان داشت

بمنقار او نمود جان جان داشت

از آن شهباز را پرواز دیدم

نمودخود بجانان باز دیدم

یکی دیدم در آن حضرت طرایق

یقین من بودمش عین حقایق

همه در چنگل شهباز مانده

همه در عشق صاحب راز مانده

چو راز خود مرا شد فاش اینجا

حقیقت من بُدم نقاش اینجا

منم نقاش مر ذاتی که پیداست

حقیقت عین ذراتی که پیداست

همه در دست من گریان و زارند

همه از شوقم اینجا بیقرارند

همه با من سخن گویند اینجا

ز من هم راز من جویند اینجا

نمودم آنچه بنمودم یقینش

از اینجا گه ربودم من یقینش

چو از صورت برونش آوریدم

شود من من در او اینجا پدیدم

حقیقت جهد باید کرد زین راز

که ماند اینجا بیک سوزن یقین باز

بمانی بایزید اینک تو بشناس

منم عیسی تو این مینوش و خوش باش

اگرمانی بیک سوزن بمانده

تو باشی کمتر از یک زن بمانده

حقیقت وزن صاحب شرع آنست

که عین هستی حق جاودانست

حقیقت عین هستی خداوند

نگه میکن که تا چند است در چند

حقیقت آنچه بینی آفرینش

همه پیدا نگر در عین بینش

از اول آسمان بنگر تو درخویش

حقیقت پردهٔ آورده در پیش

دگر عرش و فلک با مهرو با ماه

درون تست و تو خورشید این راه

تو خورشیدی بجان بنگر حقیقت

بما چشمت بود اندر حقیقت

دگر عرشت دل است و دل در اسرار

از این معنی بود اینجا خبردار

توئی چرخ فلک گردان نموده

ز سرّ ذات تو حیران نموده

فلک اینجا توئی تا چند گردی

فلک شاید که گردی در نوردی

ز عرش دل در اینجا گه نظر کن

درون خویش روح الله خبر کن

اگر چه عرش دل آمده درین راه

حقیقت فرش کل آمد درین راه

اگر از عرش اعظم راز جوئی

که عیسی از چهارم باز جوئی

چو عیسی در درون عرش پیداست

حقیقت عکس او بر فرش پیداست

تو عیسی جوی اینجا بازره گرد

که چون عیسی شوی اندر جهان فرد

همه گفتم سخن ای شیخ دانی

توئی چرخ و فلک عرش نهانی

درون تست پیدا گرچه مایم

ترا این رازها بوده است دایم

در این ره همچو عیسی باش آزاد

ز عشق دوست ده هان جمله بر باد

چو عیسی زنده میرای زنده دل پاک

که تا چون خر نمانی در گل و خاک

چو عیسی گر شوی از خویش بیزار

بمانی زنده دل در حضرت یار

بنور عشق گر عیسی به بینی

ز دید او یقین مولا به بینی

ز عیسی گر خبرداری خبردار

ترا چون او بباید رفت ناچار

خریدار جواهر بایزید است

که اسرار خدائی را بدیده است

خریدار است اینجا جوهر ذات

بدو نازان حقیقت جمله ذرات

حقیقت بایزیدم بازمانده

عجایب مانده اندر راز مانده

سؤال کودکانه کردی از من

ترا اسرار گفتم جمله روشن

اگر عیسی صفت آئی تو بردار

کنم بردارت اینجا از نمودار

اگر بردار ما آیی زمانی

ترا بردار بنمایم عیانی

اگر بردار آیی از دل پاک

چو عیسی جان شود در جسم تو پاک

چو عیسی جان شوی در عالم کل

تو باشی در یقین روح الله کل

منم امروز اندر پایداری

چو عیسی زمان در بیقراری

وصال اندر فراقم دست داده

مرا دلدار جام مست داده

چنان از جام معنی مست گشتم

که در ذات خدا پیوست گشتم

مرا دلدار جامی داد امروز

ز دستش خوردم آن جام دلفروز

حقیقت انبیا و اولیایم

ابا روح الله اینجا آشنایم

خدائی دارم اینجا در یقین من

از آنم در دو عالم پیش بین من

از آنم در حقیقت پیشوائی

که دارم در همه عین خدائی

خدائی یافتم اینجا نهانی

دگر اسرار و انوار معانی

اناالحق یافتم از راز خود باز

منم اینجا حقیقت هم سرافراز

سرافرازم میان عاشقان من

خبر دارم حقیقت واصلان من

ز جانان برخورید امروز اینجا

حقیقت رهبرند امروز اینجا

وصال امروز عین الناس دارند

همه در سوی نور ما شتابند