یکی دیوانه در بغداد بودی
که نه یک حرف گفتی نه شنودی
بدو گفتند ای مجنون عاجز
چرا حرفی نمیگوئی تو هرگز
چنین گفت او که حرفی با که گویم
چو مردم نیست پاسخ از که جویم
بدو گفتند خلقی کین زمانند
نمیبینی که جمله مردمانند
چنین گفت او نه اند این قوم مردم
که مردم آن بود کو از تعظم
غم دی و غم فرداش نبود
ز کار بیهده سوداش نبود
غم ناآمده هرگز ندارد
ز رفته خویش را عاجز ندارد
غم درویشی و روزیش نبود
بجز یک غم شبانروزیش نبود
که غم در هر دو عالم جز یکی نیست
یقینست آنچه میگویم شکی نیست
گرت امروز از فردا غمی هست
بنقد امروز عمرت دادی از دست
مخور غم چون جهان بیغمگسارست
وگر غم میخوری هر دم هزارست
خوشی در ناخوشی بودن کمالست
که نقد دل خوشی جُستن محالست
چه خواهد بود آخر زین بتر نیز
که صد غم هست و میآید دگر نیز
ازان شادی که غم زاید چه خواهی
وجودی کز عدم زاید چه خواهی
ترا شادی بدو باید وگر نه
غم بی دولتی میخور دگر نه
بدو گر شاد میباشی زمانی
تو داری نقد شادی جهانی
وگرنامش نگوئی یک زمان تو
چه بدنامی براندی بر زبان تو
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.