گنجور

 
عطار

به موسی گفت حق کای مرد اسرار

چو تنها می‌نشینی دل نگه دار

وگر با خلق باشی مهربان باش

در آن ساعت نگهدار‌ِ زبان باش

وگر در ره روی سر پیش می‌دار

نظر بر پیش چشم خویش می‌دار

وگر ده سفره پیش آرند خلقت

نگه می‌دار آنجا نیز حلقت

چو تو بس بی طعام ناتمامی

میان در بسته از بهر طعامی

چنان کان طفل حیران می درآید

به رزقش شیر پستان می‌فزاید

همی کان طفل را تقدیر کردند

به رزقش در دو پستان شیر کردند

چو با تو رزق دایم همبر افتاد

چرا این خلق در یکدیگر افتاد‌؟

همه سودا‌ست ای سودایی آخر

همی سودا چه می‌پیمایی آخر‌؟

اگر تو عاقلی سودا بینداز

تو امروزی غم فردا بینداز