گنجور

 
عطار

یکی رندی میان داغ و دردی

ستاده بود بر دکان مردی

ازو می‌خواست چیزی، می ندادش

بسی بر پیش دکان ایستادش

زبان بگشاد دکاندار پر پیچ

که تا تو زخم نکنی ندهمت هیچ

چو کردی زخم، از من نقد می‌جوی

وگر نه همچنین می‌باش و می‌گوی

برهنه کرد رند اندام حالی

بدو گفتا نگه کن از حوالی

اگر بر من ز سر درگیر تا پای

توانی دید بی صد زخم یک جای

بگو کانجایگه زخمی رسانم

که بی صد زخم جائی می‌ندانم

اگر بی زخم هستم جایگاهی

نباشد چشم زخم از تو گناهی

چو نیست از پای تا سر بی جراحت

بده چیزی که یابم از تو راحت

تنم چون جمله مجروحست اکنون

ازین پس نوبة روحست اکنون

خدایا من چو آن رند گدایم

که بر تن نیست بی صد زخم جایم

ز سر تا پای من چندان که جوئی

جراحت پُر بوَد چندان که گوئی

دمی هرگز براحت برنیارم

که سر از صد جراحت بر نیارم

دمی گر صد جراحت می‌نیابم

ز عمر خویش راحت می‌نیابم

اگر خود پای تا سر عین دردم

ز دردی کافرم گر سیر گردم

غم تو بایدم از عالم تو

ندارم غم چو من دارم غم تو

دریغا جان ندارم صد هزاران

که در پای غمت ریزم چو باران

چو حرف ها و هو آید بگوشم

همه در ها و هو و در خروشم

ترا دیدم خودی خود ستُردم

بتو زنده شدم وز خویش مُردم

اگردایم چنین باشم کمالست

وگر با خویشتن رفتم زوالست

خدایا دست این شوریده دل گیر

خلاصم ده ازین زندان دلگیر

در آن ساعت که جان آید بحلقم

نماند هیچ امیدی بخلقم

تنم را روشنائی لحد بخش

دلم را آشنائی ابد بخش

چو زایل گردد این مُلک وجودم

مکن بی بهره از دریای جودم